چند سال پیش سیزده بدر رفته بودیم جاده ی فیروزبهرام (شنیده بودیم خیلی باصفاعه و میشه گفت نسبت به جاهای دیگه خلوت تره) … من به خواهرم گفتم بیا بریم یه دوری اطراف جایی که نشسته بودیم بزنیم!!
شانس ما تا اومدیم تکون بخوریم یه گله گوسفند اومدن از جلوی ما رد شدن، یهو خواهرم گفت بدنش یه دفعه ای سنگین شده و سرش درد میکنه، ازم خواست که برگردیم پیش بقیه… باعث تعجب بود چون حالش خیلی خوب بود یه دفعه ای اینجوری شد!! خلاصه بنده خدا تا زمانی که ما بیرون بودیم از جاش بلند نشد میگفت بدنش سنگین شده و بی حس…تا برگشتیم خونه.
(من از بچگی یه عادتی دارم موقع خواب پاهام رو تکون میدم تا خوابم ببره اینکار یه صدای خفیفی ایجاد میکنه موقع خواب …کسایی که خواب سبک و حساسی دارن اذیت میشن)
اونشبم طبق معمول داشتم پاهامو تکون میدادم آبجیم گفت سارا پاهاتو تکون نده اذیت میشم، منم با اینحال که خوابم نمیبرد اونجوری، پاهامو تکون ندادم اصلاً ! دو دقیقه بعد دوباره گفت سارا میگم پاتو تکون نده، من گفتم آجی باور کن تکون نمیدم! گفت: عه صداش تو سرمه فکر کردم تکون میدی .دو سه دقیقه ی دیگه با صدای بلند گفت: سارا اذیت نکن دیگه پاتو تکون نده ،گفتم به خدا تکون نمیدم! با عصبانیت گفت وقتی صداش میاد یعنی تکون میدی اما واقعا من تکون نمیدادم.
(اتاقمون مشترک بود و اینکه منظورم از تکون دادن،مالیدن پاها به همدیگه اس انگار که میخوای گرم کنی… کف دستاتون رو به هم بمالین یا همو سائیدگی متوجه میشین منظورمو) خلاصه این شد بساط هرشب ما …
یه شب که طبق معمول ازم خواست پامو تکون ندم بهش گفتم اگر حرف منو باور نمیکنی من میشینم، نمیخوابم (فرداش امتحان ترم داشتم کلاً از استرس خوابم نمیبرد ) ببینم بازم شک داری که من دارم اذیتت میکنم یا نه!!
تازه چشماش گرم شده بود که یه دفعه چشماشو باز کرد (قرمز قرمز شده بودن از بیخوابی…چون اصلا نمیتونست بخوابه) گفت پاهاتو تکون نده، گفتم باور کن من نیستم
اونموقع بود که منم ترس تمام وجودمو گرفته بود میگفت صداش داره هر لحظه بیشتر و نزدیک تر میشه…ما اونشب دوتایی کلی نماز خوندیم و قرآن خوندیم و صلوات فرستادیم تا خواهرم آروم بشه اما اصلا فرقی نمیکرد! گوشاشو محکم میگرفت تا دیگه نشنوه اما انگار صدا تو سرش بود…
طفلک تا یه هفته همونجوری بود تا اینکه مامانم به یکی از دوستاش گفت اینجوری شده اونم گفت برین پیشِ، پیش نمازِ مسجد سَرکتاب باز کنه، مامانمم پیش سِیّد رفت… خدا بیامرزش، گفت از گله ی گوسفند رد شده همزاد اونا افتاده روی دخترتون … چند تا آیه خوند فوت کرد روی صورت خواهرم یه چيز باور نکردنیه اما واقعا خواهرم خوب شد
الانم حرفش میوفته چشماش اشک جمع میشه و میگه واقعا تو اون چند روز عذاب میکشیده
+ نوشته شده در چهارشنبه 11 بهمن 1402ساعت 5:52 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت.
این یعنی ایمان…
كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شـما وی را بـه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند وی را خواهيد گرفت.
اين يعنى اعتماد…
هر شب ما بـه رخت خواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم.
اين يعنى اميد…
+ برايتان “ایمان ؛ اعتماد و امید بـه خدا” را آرزو ميکنم
+ نوشته شده در دوشنبه 9 بهمن 1402ساعت 7:02 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت:
حالا مگه چی شده؟
گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم
+ نوشته شده در شنبه 30 دی 1402ساعت 9:23 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.
دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم ا خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم…
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید
+ نوشته شده در شنبه 30 دی 1402ساعت 9:22 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
می گه خانم معلم حالا شما فکر نکنین ما سر جلسه ازتون می پرسیم چیزی یادمون میاد ها فقط شما راهنمایی می کنین روحیه می گیریم.
+ نوشته شده در يکشنبه 24 دی 1402ساعت 9:25 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
به نظر من حرفه ای ترین آرایشگر بالشه خودمه !
هر روز با یه مدل مو من از خواب بلند میشم
+ نوشته شده در دوشنبه 18 دی 1402ساعت 8:29 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
یه اصفهانی با برق خونه همسایشون خودکشی میکنه
+ نوشته شده در يکشنبه 17 دی 1402ساعت 7:16 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
در پي کاهش جمعيت پسران نسبت به دختران: درخيابان: دختر:جـــــــــووون! جيگرتــــــــــــــــو! پسر: ايييييييييييش! گمشو! دختر: شماره بدم زنگ ميزني؟! پسر: واه واه ! مگه خودت برادر و پدر نداري! واسه چي مزاحم پسر مردم ميشي !
+ نوشته شده در سه شنبه 12 دی 1402ساعت 6:34 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
چل بار بگو (چل تا چلو چل بار چلو میدم) و برای چل تا چل بفرست تا شب چله یه خبر چل کننده چلت کنه!
+ نوشته شده در جمعه 8 دی 1402ساعت 9:27 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|
دیشب فرشته ای فرستادم تا از تو مواضبت کند، اما وقتی رسید، تو خواب بودی، زود برگشت و
گفت هیچ فرشته ای نمی تواند مواظب فرشته ای دیگر باشد
+ نوشته شده در سه شنبه 5 دی 1402ساعت 10:21 توسط اوا چت|❣️|اواچت
|