اوا چت|❣️|اواچت

اوا چت|❣️|اواچت|بهترین چت روم ایرانی برای شما دوستان عزیز و لذیذ من

همزاد

چند سال پیش سیزده بدر رفته بودیم جاده ی فیروزبهرام (شنیده بودیم خیلی باصفاعه و میشه گفت نسبت به جاهای دیگه خلوت تره) … من به خواهرم گفتم بیا بریم یه دوری اطراف جایی که نشسته بودیم بزنیم!!

شانس ما تا اومدیم تکون بخوریم یه گله گوسفند اومدن از جلوی ما رد شدن، یهو خواهرم گفت بدنش یه دفعه ای سنگین شده و سرش درد میکنه، ازم خواست که برگردیم پیش بقیه… باعث تعجب بود چون حالش خیلی خوب بود یه دفعه ای اینجوری شد!! خلاصه بنده خدا تا زمانی که ما بیرون بودیم از جاش بلند نشد میگفت بدنش سنگین شده و بی حس…تا برگشتیم خونه.

(من از بچگی یه عادتی دارم موقع خواب پاهام رو تکون میدم تا خوابم ببره اینکار یه صدای خفیفی ایجاد میکنه موقع خواب …کسایی که خواب سبک و حساسی دارن اذیت میشن)

اونشبم طبق معمول داشتم پاهامو تکون میدادم آبجیم گفت سارا پاهاتو تکون نده اذیت میشم، منم با اینحال که خوابم نمی‌برد اونجوری، پاهامو تکون ندادم اصلاً ! دو دقیقه بعد دوباره گفت سارا میگم پاتو تکون نده، من گفتم آجی باور کن تکون نمیدم! گفت: عه صداش تو سرمه فکر کردم تکون میدی .دو سه دقیقه ی دیگه با صدای بلند گفت: سارا اذیت نکن دیگه پاتو تکون نده ،گفتم به خدا تکون نمیدم! با عصبانیت گفت وقتی صداش میاد یعنی تکون میدی اما واقعا من تکون نمیدادم.

(اتاقمون مشترک بود و اینکه منظورم از تکون دادن،مالیدن پاها به همدیگه اس انگار که میخوای گرم کنی… کف دستاتون رو به هم بمالین یا همو سائیدگی متوجه میشین منظورمو) خلاصه این شد بساط هرشب ما …

یه شب که طبق معمول ازم خواست پامو تکون ندم بهش گفتم اگر حرف منو باور نمیکنی من میشینم، نمیخوابم (فرداش امتحان ترم داشتم کلاً از استرس خوابم نمیبرد ) ببینم بازم شک داری که من دارم اذیتت میکنم یا نه!!

تازه چشماش گرم شده بود که یه دفعه چشماشو باز کرد (قرمز قرمز شده بودن از بیخوابی…چون اصلا نمیتونست بخوابه) گفت پاهاتو تکون نده، گفتم باور کن من نیستم

اونموقع بود که منم ترس تمام وجودمو گرفته بود  میگفت صداش داره هر لحظه بیشتر و نزدیک تر میشه…ما اونشب دوتایی کلی نماز خوندیم و قرآن خوندیم و صلوات فرستادیم تا خواهرم آروم بشه اما اصلا فرقی نمیکرد!  گوشاشو محکم میگرفت تا دیگه نشنوه اما انگار صدا تو سرش بود…

طفلک تا یه هفته همونجوری بود تا اینکه مامانم به یکی از دوستاش گفت اینجوری شده اونم گفت برین پیشِ، پیش نمازِ مسجد سَرکتاب باز کنه، مامانمم پیش سِیّد رفت… خدا بیامرزش، گفت از گله ی گوسفند رد شده همزاد اونا افتاده روی دخترتون … چند تا آیه خوند فوت کرد روی صورت خواهرم یه چيز باور نکردنیه اما واقعا خواهرم خوب شد

الانم حرفش میوفته چشماش اشک جمع میشه و میگه واقعا تو اون چند روز عذاب میکشیده

+ نوشته شده در  چهارشنبه 11 بهمن 1402ساعت 5:52  توسط اوا چت|❣️|اواچت